به گزارش نماینده حسن احمدی یادداشتی به مناسبت راهپیمایی اربعین برای خبرگزاری ایبنا ارسال کرده است که در زیر می خوانید:
خیلی هوس کردم الان در جمع آدم هایی بودم که پیاده در راه کربلا هستند. می دانم سفر سختی است. من این سفر را دوست دارم. یقین دارم حرکت در این مسیر شیرین است. لحظه لحظه اش پر از عشق و امید است. امید برای رسیدن به کربلا. عبور از کنار فرات و حرکت در بین الحرمین و آخرین نقطه، نقطه ی عشق و امید، بارگاه عزیز امام حسین علیه السلام. من به راه می افتم. گرما و سرما در این راه معنا ندارد. هر کس به شکلی در حرکت است.
یکی پرچم سرخی را با میله ی چوبی بلندی بر دوش گرفته است. پرچم سنگین است و جوان به زحمت آن را به دوش می کشد. اما می رود. انگار برای حضور در صحنه نبرد دعوت شده است. دیگری بر روی ویلچر است. با دست هایش که پر از تاول هستند چنان با هیجان چرخش را پیش می برد که از دهها آدم سالم پرتوانتر به نظر می آید. حواسش نیست که دست هایش زخمی شده است. گاهی قطراتی از خون میان انگشتانش روی میله ی چرخ می چکد و گاهی قطره های اشک است که از گونه هایش پایین می غلتد. خودم را به او می رسانم. آهسته چرخش را هل می دهم. با چشم هایی پر از اشک نگاهم می کند. می دانم عشق است که او را پیش می برد. می گوید نیاز به کمک ندارد.
- می دونم. اما بذار قدری با شما همراه باشم.
جوان لبخندی می زند و به راه می افتیم. می اندیشم خدای من، من تا دو روز دیگر، در روز اربعین حسین ات، به بارگاه او خواهم رسید؟ سیل عظیم جمعیت پیاده، تنها و با خانواده، با دوستان، از هزاران نقطه ی دنیا عازم هستند، خیلی ها با پاهای برهنه می روند. می گویم خدایا این پیران، جوان ها، زن ها و مردها، کودکان که گاهی بر روی کول و شانه ی پدران و مادرانشان نشسته اند، در روز اربعین حسین ات به کربلای او می رسند؟ به خودم جواب می دهم :"حتما می رسند. و امام حسین و یارانش، میزبان این ها خواهند بود. "
جمعیت عظیم است و باور این سیل عظیم انسان ها بیشتر به دیدن خواب های قبل از نماز صبح شباهت دارد.
ویلچر جوان خیلی سبک است. انگار خود چرخ است که می رود. برای امتحان چند مرتبه دست هایم را عقب می کشم.
حدسم درست است! هیچ سراشیبی هم در کار نیست. جوان انگار در عالم دیگری سیر می کند. من هم در دنیای خودم. بار اول که به کربلا رسیدیم نمی دانستم چه حالی پیدا می کنم. یک عمر در دعاها و سینه و زنجیرزنی ها از بیشترین و بزرگترین آن دعاها، قسمت شدن زیارت کربلا بود. حال من رسیده بودم. پاهایم می لرزید. قدرت پیش رفتن نداشتم.
دوست داشتم مثل سفر خانه ی خدا که بار اول رفتم، قبل از این که پاهایم را به حیاط کعبه بگذارم چشم هایم را ببندم و در آنی، در سجده چشم هایم به عظمت و ابهت خانه ی خدا بیافتد. حال عجیبی بود. بی اختیار چشمهایت می بارید. در کربلا هم می خواستم چنین تجربه ای را امتحان کنم. اما متفاوت بودند. در نزدیکی حرم امام حسین علیه السلام از یک سو چشم هایت به بارگاه امام بود، از سویی به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام. آن جا بی اختیار هفتاد و دو تن در ذهنت زیر و رو می شدند. صدای شیهه اسب ها. چکاچک شمشیرها. نیزه ی دو پیکانه ای که گلوی علی اصغر شیرخواره را درید. خون گلوی آن کودک نازنین که امام حسین علیه السلام با مشت رو به آسمان پاشید.
- خدای من کودک شش ماهه به چه جرمی چنان شد!؟ رقیه چه شد؟ زینب سلام الله علیها چه کرد! علی اکبر علیه السلام، اولین شهید از خاندان امام حسین علیه السلام، چه کردند؟ چه شدند! خیمه ها، تاریکی محض شب گذشته و این که امام حسین گفتند همه آزاد هستید. هرکس می خواهد برود، برود ... ماندند آن تعداد کم. اما بزرگتر و با شکوه تر از هزاران نیروی دشمن.
امام حسین علیه السلام حتی کمک های غیبی خدا و ملائکه را هم نپذیرفتند. امام نمی خواستند کمک های دیگری به ایشان و یارانش شود. او آزاده بودند.
حال ما در راه بودیم. پیاده. دلم می خواست تشنه و تنها می بودم. بدون آب و غذا. اما، این جا در هر نقطه به التماس از تو می خواهند که طعامی بخوری و آبی بیاشامی. من می روم. همسفرم خیلی جلوتر از من می رود. من عقب مانده ام. ویلچر جوان به راهش می رود.
- خدایا او دیگر کیست؟ چگونه بنده هایی داری که حواست به همه ی آن ها و به تک تکشان است. آن ها را می بری. می آوری. می نوازی. عشق می ورزی. ای خدایی که خدای امام حسین علیه السلام و یارانش هستی، تو خدای من هم هستی. اما من کجا و دیگران کجا! من از راه باز مانده ام. من نرفته ام. من در خانه ام، در اتاقم نشسته ام. تو، با این حال در این جا، با من هم هستی. من تنها هستم. تو مرا هم می نوازی.
بلند می شوم. بی اختیار اشک هایم را پاک می کنم. من از قافله ی کربلا جا مانده ام. من به کرب و بلا می اندیشم. من به زینب کبری سلام الله علیها فکر می کنم. به داغ سنگین برادر. به تن های پاره پاره ی شهدای دشت غم انگیز کربلا. به امام زین العابدین علیه السلام که چه بار سخت و سنگینی را باید به دوش می کشید. به رسالت بزرگ و سنگین زینب. به رقیه ی سه ساله که تاب دوری پدر را نیاورد و اوج گرفت، تا در آغوش پدر آرام بگیرد.
من، تنها در اتاقم هستم و خدا در این جا با من هم هست. من او را می پرستم. او را دوست دارم که او حسین علیه السلام را دوست داشت. که او مرا شیعه ی حسین کرد و من عاشق خاندان حسینم.
...و هر روز عاشوراست و همه جا کربلاست...
نظر شما